ترس
باز هم مي خواهم از تو و خودم بگويم هميشه قبل از آغاز، حرفها مثل باران بر دلم ميبارند تمام تيرگي ها را در خود دارندکه به آسودگی و پاکی می شویند. اما به نوشتن كه ميرسم درها يكي يكي بسته ميشوند پشت پنجره سياهي به غلظت وحشت آلوده ميشود و سقف به آوار بدل ميشود هر حرفي به دستانم نيشتر ميزند و رنگهاي دلتنگي در قاب مصلحت از تلالو خالي مي شوند.
ميدانم هرگز نخواهي خواند حتي حرفي از آنچه گفته بودم را هم به ياد نمي آوري اما هنوز مي ترسم از بيرحمي تو و خشمي كه نديدم اما تاوانش را دادم . سالها در در گذر خود ديوارها را ساختند به بلنداي يأس كه سايه هاي هراسش ديدن روشنايي اميد را از من گرفتند نميدانم در اين تاريكي كه نه تو هستي نه انتظار آمدنت ، كدام تصور ناممكن مرا از بارش حرفهاي ناگفته باز ميدارد؟ نميدانم كدامين باد شاخه هاي نو رسته مهر را خشكاند؟ در كويري كه نهالي نروييده اين همه هول از چيست؟ در زمان مرده ي امروز فريب كدام كلمه مرا از ريزش درد هاي بي پايان باز ميدارد؟ شايد هجوم دردها و طوفانهاي مهيب پريشاني دیگرکسان زهر بي تفاوتي شد و از باران گفته هایم سنگهای کدورت ساختند تا من امروز اين چنين زيرسنگباران آوار ماندم و از گفتن آنچه گذشته و ميگذرد محروم.
4 Comments:
روزگاری بود که از گفتن و شنیدن "دوستت دارم" هراسان بودم و اینک هراسانم که دیگر هیچ وقت نخواهم شنید که کسی گوید : دوستت دارم ...
دوباره آمده ام...... تو نیز امشب بیا و به قصه دل شکسته ام گوش کن
اما تو را به پاکی نگاهت قسم اینبار بگذار من فراموش کنم …تو را عشقت را و آن نگاهت را
تمام لحظه های بی تو بودن پر بود از یادت...نگاهت را زیباترین زیبایی دنیا می دانستم
میدانی یادت را تنها تکرار زیبا می پنداشتم..تکراری که تا ابد دلنشین است
اما نبود...دروغ بود....دیگر از بی تو بودن خسته ام
دیگر نمی توانم...آری از تکرار تو خسته شده ام
تا به کی از تو بگویم ..تویی که حتی ندانستی با من چه کردی..تویی که رفتی
بی آن که بدانی نگاهی بی قرار نگاهت است..و دستانی گرمای دستت را می خواهدچرا نفهمیدی...
چرا ندیدی.به پاکی نگاهت قسم که آسمان هم حالم را فهید او نیز هم پای من اشک ریخت!!!!!
بگذار بروم...بگذار فراموشت کنم...می خواهم هر آنچه که تو و روزگار با تو بودن را به یادم می آورد از صفحه ی ذهنم پاک کنم
می روم تا این قلب شکسته قدری آرام بگیرد قلبی که هم عشق را با تو شناخت و هم فراق را
ای کاش یادت را سوار بر قایقی می کردم و همراه سیل اشکانم به سویت می فرستادم
میدانی اینبار دیگر نمی خواهم عاشق شوم نه تا ان هنگام که قلبی را عاشق ببینم
قلبی که مرهم تمام انچه باشد که تو بر سرم آوردی
آری خود رفتی .بیا و یادت را نیز ببر ...دیگر نمی خواهمش ...نه تو را نه یادت را
فراموش می کنم...تو را عشق را و یادت را و نگاهت را
((از هم گريخنيم
و آن نازنین پیاله ی دلخواه راه
دریغ بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه ی پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه ی خود را گداختیم
بس دردناک بود جدائی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد سوختیم
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آنهمه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و توئیم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاش طوفان روزگار
گم کرده همچون آدم و حوا بهشت خویش!))
حلقه بر در بودن برای تمام عمر...:(
Post a Comment
<< Home