Tuesday, October 09, 2007

صدای خستگی

شعر خستگی را نوشتی، نشنیدم . خواندی، شنیدم و درماندم .رفتی. خستگی بارید هنوز می بارد .چه حرفی برای دردی که همزاد ماست؟وچه بی نشانی گذشتی! می دانستی توان جستجو و چراغ راه نیست. می دانی دردها مکررند فقط این بار بی تو .بدون آن دستهای شفا بخش. باور کن خستگی پایان ندارد گوش کن خستگی بلند تر از هر صدایی می خواند. صدایم به صدایش نمی رسد نجوا می کنم: خسته ام مثل عروسکی که دمر افتاده و چشمهای نیمه بازش به گلهای قالی خیره مانده اند. مثل اتاق خاموشی که پنجره اش شکسته.از تو که همیشه نادیده گذشته ای.از فردای نیامده. بیزارم از خورشیدی که به این دلتنگی ها می خندد.از موج دلتنگی.ازانتظارفریبی که نامش را امید گذاشتیم. ومتعجب خدایی که خسته از آدمک هایش چشمهایش را بسته .......................

Wednesday, October 03, 2007

با شهرزاد

من از کجا می آیم ؟ که این چنین به بوی شب آغشته ام؟ هنوز خاک مزارش تازه ست مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم میان شن زاری نشسته ایم و بازی می کنیم گاهی نسیمی می وزد و شن به چشمها می ریزد کسی می گرید، دیگری فریاد می زند و یکی هم به دیگری پرخاش می کند . آسمان تیره است پر از ابرهای سیاه و طوفانی اما لابلای این تیرگی مخوف خورشید هم با بیرحمی می تابد. من دارم با دستهایم چیزی می سازم که نمی دانم چیست خودم فکر می کنم آگاهم با شنها چه کنم اما چیزی که در دستم باقی نمی ماند می فهمم یک جای کار شاید هم همه کار می لنگد.صاعقه که زد خیلی از ما میانه بازی سوختیم تا مرز خاکستر شدن پیش رفتیم.دردش ما را سوزاند و گریستیم زار زار. به خودمان نگاه کردیم و فکر کردیم عجب عریان شدیم با این عیب ها. بعد ترسیدیم نکند دیگران هم ببینندو باز گریه کردیم. می گویند باید ابراهیم باشی تا آتش برایت گلستان باشد زندگی این بار به صراحت به ما گفت این را اما مرددم که فهمیده باشیم . تو که از اتش سفر کردی و پاک گذشتی .آنها هم که از جنس تو بودند نلرزیدند و نشکستند و نه نگفتند فرمانش را پذیرفتند و تکبیر گفتند و باز هم ما شرمنده تر از قبل گریستیم و باز بر خود. چند روز پیش فکر می کردم چرا همیشه باید برای کسی بنویسم که نیست این یعنی تقدیر؟ یا اینکه هر وقت به تکراری رسیدم چرایش را به نام تقدیر رقم زدم. درد این نیست که تنها تو مشتاق خواندنم بودی و حالا نیستی درد اینجاست که من هنوز حیرانم باور کن که نمی فهمم چه حالی دارم بیدارم؟ خوابم؟ غمگینم؟ درد از کدر شدن آیینه ای است که بیست و چهار سال زنگارم را پاک کرد و باز هم من آلوده شدم درد اینجاست که من توانایی گرفتن دستهایت را ندارم ریشه ام سست شده ریشه بیست و چهار سال حضور گرم و پر مهر تو نه اینکه مهر تو ، منم که می لرزم و چشمهایم کدر شده اند. توخوبتر و زیباتر از همیشه به طراوت باران و زلالی شعرهایت شده ای میان آرامش مطلق به ما نگاه می کنی شهرزاد عشق و امید با چشمهای درخشانت به من بگو همه این سالها منتظر بیداری بودم هنوز امید هست که کسی بیدارم کند؟ شاید حقیقت آن دو دست سبز جوان بود، آن دو دست سبزجوان و سال دیگر وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود و در تنش فوران می کنند فواره های سبز ساقه های سبکبار شکوفه خواهدداد ای یار،ای یگانه ترین یار

Saturday, June 16, 2007

ربط

بین خواننده و نوشته های من نوعی ربط خصوصی باید وجود داشته باشد تا سر در بیاورد؛ آن وقت با هم می نالیم و با هم می گرییم . مارگریت دوراس همان ربطی که همیشه دنبالش می گردیم و هر چند وقت یک بار پیدا می کنیم اما باز پیش خودمان شاکی هستیم که اصلا اشتباه کرده ایم یا گمان برده ایم که یافته ایم .! این جستجوها چقدر ادامه پیدا می کند؟ گاهی کسی را می بینم که می گوید پیدا کرده ولی همیشه ته نگاهم نوعی بد بینی هست که نکند خودش را قانع کرده و از جستجو نا امید شده؟!! گاهی هم طرف مقابل اصلا این ربط یا به گمان من این رشته نامریی را نمی بیند و به شوخی می گذرد. ربط؛ رشته نامریی؛ همدلی هرچه که هست هر چند وقت یک بار؛ هر چه کوتاه هم که باشد به این خستگی ها و جستجوها می ارزد.

Friday, December 22, 2006

دوراس

.....زنی است تباه شده و در بند وفا گرفتار. موردی است مبتلا به یاس . آنچه برای من یا برای تمام زنها مسلم است این است که چنین زنی وجود داردزنی که هراسانم می کند همین ورا باکستر است. همین زنی که علیل عشق است. میلیون میلیون ادم این چنینی در سراسر جهان وجود دارد، برآمده از اعصار دور، ول شده در زمانه ما. مارگریت دوراس

Sunday, October 22, 2006

پاییز رویین

میل عجیبی به نوشتن برای تو دارم ولی باز هم بدون آنکه تو بخوانی بی آنکه بدانی برای تو هم می نویسم خودم هم فکر نمی کردم برای تو بنویسم اما ظاهرا شان انسانی خیلی حقیقی تر از همه حدسها و زمینه های ذهنی ماست اصلا نشد که بمانیم و ببینیم چه در دست داریم نه من تاب ماندن داشتم نه تو اصراری به فرو رفتنمان در دام احساساتی که بیش از تو زجرم میداد . حق داشتی تقدیر گاهی تکرار میشود گاهی نا ممکن است تغییرش داد اما تو با دست خودت همه صفحاتش راپاره کردی با آن چهره روشن که میشد برای همه عاشقیها و مهربانیها جایی داشته باشد و باز بطلبد. نشد و نخواستی . دیدی و چشم گرداندی.شاید تقدیر تو هم مثل من در لحظه نوشته شد و برای دقایق جا نداشت. دلم برایت تنگ شد برای درنگی که به تامل گذراندی برای شوقی که نداشتی و نگاهی که همیشه به پشت سرت ماند خیلی خوب بوداگر به من میگفتی در آن شبهاگاهی شد که برگردی و ببینی کسی که به داستانهایت گوش می کند چه شکلی بود ؟ حرف چشمهایش را خواندی؟طعم شیطنت لبانش را حدس زدی؟ هیچ از او به یادت مانده؟ نکند حالا که چشمهایت را بسته ای در گذر روزمرگی ، برگهای درخت انار را هم فراموش کنی. کاش به باغچه نگاه کنی و گاهی به شوخی فکر کنی دستهای من آن زیر جا مانده و منتظر بهار است . کاش برایت خوابی می فرستادم که سبز شدن دستهایم را ببینی هر چند که بخندی و بگذری . خیالم به من می گوید با داس تکه تکه اش نمی کنی. از حیاط می گذری و به قدمهایت فکر میکنی همان طور که آن شب از کنار من به آرامی گذشتی و به رسیدن عید فطر خیره شدی.

Friday, September 08, 2006

امتحان

آن را بنگر که نور ایمان از رویش فرو می آید -صاف از نفاق. نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود.فرق است میان نوری که با اندک امتحان ،آن ذوق و نور تیره شود.

Wednesday, August 30, 2006

قبله

شمس :

کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی به او آرم – که از خود ملول شده بودم.تا تو چه فهم

کنی ازین سخن که می گویم که « از خود ملول شده بودم.».

Saturday, July 15, 2006

شبانه

صدای پایی نیست کوچه در خاموشی شبانه ست با اینکه تابستان ست و باید رهگذران زیادی رفت و آمد داشته باشند ولی خالی مانده است. خلوت همیشه بار سنگینی دارد چه مایه شادمانی باشد چه دلتنگی.خیال می تواند به این حصار امن بیاید و بماند. در این حصار نشسته ام روبروی کوچه ،پشت پرده ای که مرا از آسمان و هوای شبانه اش محروم می کند فکر هم جایی پیدا نکرده که بماند حضور هست. آرامش شبانه و خیال به خلوت رسیده اند تنگنای زمان و مکان شکسته وبه دورترین حاشیه پرتاب شده است. رنگها را لابلای شعاعهای خیال دیده ای؟ رنگ سفید و آبی آسمانی لباس تو زیرآسمان خاکستری و سرد به هم نمی آمیزند کنار همندو صدای تو موسیقی شور انگیز حضور رامعنا می کند میدانم که نشنیدی میدانم که نمی دانستی این بار تویی که مینوازی اما با آن چشمهای بسته و خطوط مرتعش چهره ات در دام زمان مکان جا مانده بودی. میدانم دامنه خیالمان به هم نرسید میدانی خیال آسان نمی آید.فقط نمی دانم چرا از آن حضور امن بیرون افتادم چرا آنقدر امن نبود که بمانم؟اینجا جای امنی نیست. پرنده ها یخ زده اندماهی ها در شعر فروغ تنها مانده اند حتما دیگر مرده اند و حلقه چاه دیگر به تعفن رسیده است. کجا هستی ؟ در کدام دام می بازی همه ی آن موسیقی ناب وجودت را.حضورت را به کدام بیهودگی میفروشی؟ هیچ به یادت مانده ام؟

Monday, July 10, 2006

حماقت

مدتی ست که ننوشته ام انگار خاطرات دوباره نیشتر می زنند به یادم می آیی نه خوبیهایت که دریغی به دلم بماند ،هر دو وجه وجودت را می بینم دیگر در تاریکی نیستی به روشنی در نظرم می نشینی با همان حرفها وبی مهری ها ، بدون گرما . آن روزها وشبها مثل این بود که من در دورترین نقطه دنیا نسبت به تو ایستاده بودم مثل کسانی که فقط با خطوط به هم پیام میدهند. همه چیز به همان سردی که شروع شده بود ناتمام در هوا گم شد بیشتر از آن که تو را آرزو کنم به حسی که مرد فکر می کنم به نوری که در قالب روحم بیقراری می کرد در دلم جا نمی شد منتظر دستی بود که به دریچه ای پروازش دهد اما نشد نمی دانم چه شد که من به این اندازه در حماقتی چنین عظیم زیبایی به آن اندازه عمیق را تجربه کردم شاید تو تنها بهانه ای بودی مهر سرشارم به اشاره ای می خواست بجوشد حالا سالها مرده اند باور نمی کنم که لحظه ها در مرگ خود رقصیده اند چرا هنوز این یاد نافرجام تلنگر می زند؟گاهی می خواهم برایت بنویسم که بخوانی میدانی ؟هنوزحماقت گهگاه می وزد .

Tuesday, May 02, 2006

حیرانی

این روزهاتقدیر دارد آوازی تکراری سر می دهد بارها شنیده امش می خواهد آتش برفروزد اما من به جای دورتری پرتاب شده ام به میان مه حیرانی می دانم از من نشانی نمی خواهی خود هم نمیدانم اینجا کجاست که نه دردی دارد نه رنگی و نه امیدی. نه نقطه پایان ست نه آغاز. کسی را نمی بینم آن طور که می گوینداینجا هوای حیرانی ست از دانش و ایمان هم اثری نیست باید اینجا بود تا در آن محو شد .....شاید غرق شده ام که نمی توانم به من بیندیشم من چنان وزنی دارد که روی این ابرها نمی ماند چیزکی از خود هستم مثل قاصدکی که در هوایی مه آلود می رقصد. گویا آنگاه که درد در اوج به آرامش می رسد ، ظلمت در نهایت غلظتش به پایان می رسدو زالوهای انتظار تمامی خون دل را می مکند روزنی از نور می درخشد و روح در هاله ای از ابهام ناپدید می شود. میان این حیرانی و رهایی ، یادچگونه راه می یابد؟وقتی کلمات مرده اند و خاطرات در چنگالهای مصیبت جا مانده اند. شعف فراموشی بارقه ای میزند و دیگر هیچ. حیرانم نه گفتنی ست نه دیدنی . .................... .

Monday, April 17, 2006

قصه تکراری ست تو نمی خواستی باور کنی آنچه را هستی و من نمی دانستم هر چه پیش می رویم ذلال تر خواهم شد و تو از دیدن خود بیزارتر. قصه دیگر لذتی نخواهد داشت وقتی تنها فرود باشد و سقوط به چاه بی خبری. از تو بی خبرم .نیستی . نمی دانم آیا آمده بودی یا فقط خوابی بودی در حفره عمیق خستگی یک شب ؟ می خواهم بخوابم نه در ظلمت یک حفره ،که در مه سرخرنگ این شبهای آغاز بهار. نمی خواهم آینه ات باشم در ظلمت دلت دامی دیگر می تنی و باز در آن اسیر خواهی شد. خواب با همه حجمش بر چشمانم نشسته . به جستجوی ستاره ای خواهم رفت که در موج مه غرق شده . چشمانم را بسته ام و دستانم را گشاده ام..........................

Sunday, March 19, 2006

برایم نامه می نویسی منتظری کلام اشنا بشنوی از من می خواهی صدایت را بشنوم بدانمت و ببینمت. من هم می خواهم صدایم را بشنوی حسم کنی و گاهی به اشاره ای بگویی که مرا دیده ای. اما ،این دریغ میان ما ، حقیقی تر از ماست . هر دو میدانیم که ........... تنها با خود می گوییم . نا گفته ها را، خواستنی ها را ، خوابها را برای دل خود مکرر می کنیم. میدانیم رنگی از آشنایی نداریم. من در مه خاکستری غوطه ورم صدایم به مقابل چشمانم ، نرسیده می شکند . شبها خواب روشنی هم امید آمدن ندارد در میانه ی راه به شقاوت این سنگهای کینه می شکند و......... خاموشی هم چنان تار درد می تند. دلم آرزوی رنگ می کند . منتظر اشاره ی آفتابم. طلوع نمی کند. و من هم چنان برایت قصه انتظار رنگها را روایت می کنم. تو از بالای رنگین کمان سر میخوری و شانه راستت روی دریای چمن به تو نهیب می زند.حوصله ات سر رفته از دیدن رنگین کمان . رنگ تازه ای می خواهی مثل رنگهای فریبنده قصه های پریان. هر دو سهمی دیگر می خواهیم من به روزنی از خورشید ارزومندم. تو از درخشش خورشید بیتاب، رویایی رنگین از خیال می طلبی. می خواهم صدایت کنم .آهی هم به آسمان نمیرسد گره ها را نمی بینم که............، رشته را هم نداریم. امید به شوخی تلخی می ماند که هیچ کدام جرات بر زبان آوردنش را نداشته ایم. فردا نزدیک است صبح خاکستری می آید. باید برایت نامه ای بنویسم..................

Tuesday, February 14, 2006

زمان

زمان را میبینم مثل جریان هوا می آید گذشتنش را دیده ام میگویند مثل مرهم دردها را آرام میکند اما در میانه ی روزها کار دیگری هم از دستش بر می آید همه چیز را آن طور که می باید تغییر می دهد. زیبا ترین ها را از اوج به زیر می کشد و بد ترین ها رااز اسفل السافلین به بالا می کشد . مثل تصاویری که در دور دست کم رنگ می شود اما خاصیت زمان مثل پرسپکتیو نیست که با نزدیک شدن به حال سابق برگردد.دیگر گذشته تکرار نمی شود.فرسایش زمان روی آدمها جا می ماند روی قلبها و احساسات امضایش را می گذارد. خوشحالم آب رفته به جوی باز نمی گردد. آبی که گل آلودو مسموم بود.زخمها هنوز تازه اند .هر تلنگر نیشتری بیرحمانه است. خون را به درد جاری می کند اما حالا میدانم که زهرپایان گرفته و شیطان رفته است. شاید روزها آبستن شبی طوفانی باشند شاید ابلیسی دیگر وسوسه زمهریر را نجوا کند .اماآرامش نبودنش دو بال رهایی ست که زمان با خست به من سپرد.

Friday, February 03, 2006

خیال تو

مثل یک قطعه موسیقی که در میان ابرها جاری ست در دلم تو را جستجو کردم . شایدوصف تو را در قصه ها اینطور نوشته بودند شاید در خوابی دیده بودند که روایتش کردند ودر شعرها خواندند . نمی دانم کجا یی؟ هر چه دیدم نشانی از کژراهه بود و به ناکجا آبادی ختم شد که آتش دوزخی و وسوسه های اهریمنی در آن زبانه می کشید برای یافتن یک راه ،هزاران بیراهه هزاران را دیدم. هرگز کسی نگفت دربیراهه مانده است. حرفها شیرین تر از حقیقت شد و آنچه باز در پرده ماند حق بود. گویا اقرار به در راه ماندن شهامتی میطلبید که گفتنش به سقوطی دیگر می انجامید. هنوز نمی دانم فقط این را میدانم آنچه را هم که میدانستم از یاد برده ام . می گویند ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است . اما نگفتند اگر ندانی از که باید بپرسی و اگر گفتند و باز هم ندانستی چه؟؟؟................ بین دانستن و ندانستن . دیدن و حیرانی،ظلمت و کابوس ناتمام آن غرق شدم.

Sunday, January 15, 2006

فراموشی

«می گویی فراموشم می کنی.» فراموشی را باور ندارم.یادها می مانند و نمی روند . مرگشان که محال است جایی میان این افکار پیچیده به خواب می روند. اگر روزی بخواهی بیدارشان کنی چنان می آیند که گویا تو، توهمی و آنهاحقیقت اند. گاهی کسی از خاطره ای به تو می گوید که نمیدانی . پیدایش نمی کنی ، شک می کنی .انگار اصلا نبوده ، فکر می کنی یادش در جانت مرده و محو شده اما یاد لابلای پرده های هزارتو به خواب رفته. شاید خوابش سنگین باشد و به آمدن نیازش نباشد و چه دردناک وقتی که نمی خواهی باشد و می ماند مقابلت می نشیند چنان در خواب و بیداری به تو خیره می شود و نیشتر می زند که حاضری از جان بگذری و بروی . اما یادت که نه میدانم کجا بودو نه آمدنش را باور می کنم، بی بهانه، درست وقتی که می باید ، آمد .شاید به بوی آشنایی.شاید به کلام مهربانی. در حیرت از این همه فاصله. در گذر سالهایی که بی ما گذشت نه من دلتنگ تو که حتی گوشه چشمی هم ندیده بودم.نه تو با خبر از نفسی که شیشه های بارانی را مه الوده میکرد. یا دنیا غریب است یا ما.نمی دانم این یاد از کدام خواب ودر کدام قصه جا مانده بود که زودتر از من به تو رسید.میدانیم هنوز سالها بر ما حاکمند روزهایمان در پی همند و به تلاقی نمی رسند می بینیم روی یک گردونه ایم اما تو در یک سویش ومن بر سوی دیگر.هم چنان میرویم و بر یخ زیر پایمان می لغزیم . شاید روزی که گردونه بایستد درتولد تلاقی باز هم یاد به خواب رود و من بگویم نکند خواب بوده ام؟...........

Tuesday, January 10, 2006

نیستی

می گویندتصور نیستی ناممکن است فقط هستی و آنچه در آن است قابل درک و محسوس است. می گویند و می نویسند که نیستی قابل تصور نیست به هر چه که فکر کنی نمی توانی به نیستی فکر کنی فکر نیستی هم نوعی هست را به تصور می آورد. اما من نمی دانم در نبودنت، نخواستنت،نیامدنت،نشنیدنت،نساختنت و نگفتنت کدام تصور از هستی است؟ میدانم فلسفه کلامی است که بشر از دغدغه هایش به اندیشه و منطق پاسخ می گوید اما من که با دلم به این نیستی رسیده ام و در این خلاء جا مانده ام به کدام کلام فلسفی و عاقلانه ،مرگ امید را هم به چشم هستی ببینم؟ میلان کوندرا از سبکی تحمل ناپذیر هستی می گوید.از این سبکی نامریی و آزاردهنده که نه می شود آن رابه تصویر کشید و نه چشم برآن فرو بست.و من جه آشفته ام میان هست و نیست.که در دل و جانم غرقابی است که میگوید: نه هستی و نه نیستی . نه می بینمت، نه غایبی.نه شنیدی، نه خاموش ماندم.نه از دیروز روشنی یادی نه بر فردا روزنه فریبی نقش بسته است .نه کسی که از او بپرسم اگر نیستی در ذهن جای نمی گیرد پس این دل فرو افتاده به نیستی چه میبیند که همه هستی را از یاد برده؟ُ

Sunday, January 01, 2006

دو چشم روشن

خواب آلودگی و روزهای انتظار . غروب های بارانی روی بامهای سفالی و شیشه های عرق کرده از بخاری نفتی. آن روزها هیچ قطره بارانی هدر نمی رفت مثل تلنگری بر دل می چکید و بر آیینه روح صیقل می خورد.به یاد آن روزها هستم . خیلی دورند مثل خوابی در یک عصر دلگیر زمستان که وقتی بیدار میشوی پر از اوهامی .فکر میکنی نکند هنوز خوابی یا نه نکند اصلا خواب نبود همه توهمت بیداری بود و باید ادامه دهی . دنیا روی دستهای دختر شاه پریان می لغزید. هنوز ناپاکی ،قصه بود و پلیدی از آن دیو. داستان همه ی کوچه ها ی تنگ ، آشتی کنان بود که کودکی به خوابهای نوجوانی پیوست. زندگی محبوس قاب نبود رها از دیوارها لابلای ابرهاسرک می کشید. دنیا آن قدر بزرگ بود که هر سفری معنای جدایی وگاهی وعده دیدار به قیامت می داد. هوای صبح را به نشانه امید می گرفتیم و آفتاب که همه ی خوشی و سبکبالی مادرانمان را به چشمها و لبهایشان می نشاند. عصرهایی بود که من آرام، از رویای چشیدن عشق به اندوه فروغ می لغزیدم به اضطراب برگهای نهال عشقش در حیاط نگاه میکردم و با جریان های مغشوش آب در حوض بیقرار خانه اش می لرزیدم. نمی دانستم چرا؟ آن همه بیتابی در لطافت غمگنانه صدایش از کدام باد بیرحم موج می زد؟ تازه برگزیده اشعارش را خوانده بودم و دلم صدایی در امتداد کلام او می خواست. غروب نزدیک بود در همان خیابان قدیمی و پر شور از حرفهای آن روزها،جایی بود که عقل ها ،شعرها و احساسات را به کاغذ سپرده بودند. میخواستم کلام دیگری از عشق بشنوم. در میان آن همه کلمه نگاهی با دو چشم سیاه می درخشید و چهره ای که سپیده را به بهار مهمان کرده بود . بیرون غروب سر می رسید. اما در دو چشم روشن او شبی نشسته بود که نمی شد نام ظلمت بر آن گذاشت می شد در آن ماندو هوس صبح را هم نکرد . بیرون هوای غمزده پاییز سرمای مرطوبش را به جانم ریخته بود اما در آن شب روشن که دو زهره در آن می رقصیدند،من از سکر دیداری گرم شدم. گفتم:کتاب شعر می خواهم .خندید.به آرامی ونرمی نسیمی که نیمه های شب تابستان وقت دیدن هفت پادشاه می آمد و گلهای نسترن باغچه را بیدار میکرد و عطرشان را به آبهای مهربان حوض فیروزه ای می ریخت. کتاب را به من داد : از جدایی ها و سه منظومه از حمید مصدق. « در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام...........» و از آن به بعد دیگر شبان غم تنهایی بود که با شعر ها می گذشت. همه شعر را حفظ کردم 35 صفحه بود چقدر دوستش داشتم . روزها هم گذشت آن خیابان به جابود. آن کتابها هم سرجایشان بودند سرمای پاییز همیشه می آمد و رطوبتش را تا مغز استخوان می نشاند . در کنار آن شعرها چشمی نمی درخشید کاغذها در جلدهای گالینکور اسیر بودند و به بهایی می رفتند . باران که کمتر بارید وآفتاب بیشتر تابید ، حوض دیرتر رنگ فیروزه ایش رادر چشم گنجشکها دید. زمان آن قدر گذشت که فکر کردم خواب بود. کسی او را نمی شناخت نمیدانستم چطور می شد آن شب روشن پر مهر را دید و باور نکرد؟ اما میان هیاهویی که که پلیدی را از قصه ها به میان زندگی می آورد و نفرت را از پشت کوههای قاف به نزدیک ترین جا ده ها ریخت جایی برای خیال نبود . اما آن خیال خوش در کنار یادهای خوب دیگر به جان نشست. وقتی که دیگر باور داشتم خواب خوشی بوده به بیداری سر کشید. بی آنکه آن دو زهره را با خود داشته باشد بی نسیم نرم نیمه شب تابستان ، تنها به نشانه ای همه ی یاد را همراهش آورد. شاید حالا آن روشنی در تیرگی ممتد زمستانهای سرزمین بیگانگان ظلمت را باور کرده . شاید دو ستاره از رقصیدن خسته اند و جای خود را به انعکاس آباژورها داده اند. حالا هر شب دیگر انتظار رسیدن صبح را ندارد و تلنگر باران تنها شیشه ها را می گریاند و من دیگر نمیدانم آن که در آسمان شب چشمک می زند ستاره است یا الکترونیک های هشدار دهنده.

Thursday, December 29, 2005

دریا

آسمان ميان چشمانت نشانه هاي غريبي داشت از دوردست خاطراتت ابرهاي سياهي در افق ظاهر مي شدند و تو فكر مي كردي چگونه آنها را از خاطر من پنهان كني من غرق درياي متلاطم چهره ات بودم با هرآهنگ صدايت ، موج درد به گوشه چشمان ولبانت مي رسيد و تو به آهنگي ديگر خودت را ازپريشاني دريا دور ميكردي در اين هياهوي ناشناخته كه تنها تو به راز آن واقف بودي من هم چنان سرگشته و حيران به جا مانده بودم راهي از ميان دريا به ساحل امن مهر نيافتم و تو هم در كشمكش سخت طوفان مرا از ياد بردي . سالها معنايي نيافتد فرصت به دار فاصله آويخته شد و دريغ خطي به درازاي افق كشيد.در حاشيه انتظار ماندم . نهال اميدم به بار حسرت نشست و تو در قاب توهم به غبارزمان پيوستي .

Thursday, December 15, 2005

ترس

باز هم مي خواهم از تو و خودم بگويم هميشه قبل از آغاز، حرفها مثل باران بر دلم ميبارند تمام تيرگي ها را در خود دارندکه به آسودگی و پاکی می شویند. اما به نوشتن كه ميرسم درها يكي يكي بسته ميشوند پشت پنجره سياهي به غلظت وحشت آلوده ميشود و سقف به آوار بدل ميشود هر حرفي به دستانم نيشتر ميزند و رنگهاي دلتنگي در قاب مصلحت از تلالو خالي مي شوند. ميدانم هرگز نخواهي خواند حتي حرفي از آنچه گفته بودم را هم به ياد نمي آوري اما هنوز مي ترسم از بيرحمي تو و خشمي كه نديدم اما تاوانش را دادم . سالها در در گذر خود ديوارها را ساختند به بلنداي يأس كه سايه هاي هراسش ديدن روشنايي اميد را از من گرفتند نميدانم در اين تاريكي كه نه تو هستي نه انتظار آمدنت ، كدام تصور ناممكن مرا از بارش حرفهاي ناگفته باز ميدارد؟ نميدانم كدامين باد شاخه هاي نو رسته مهر را خشكاند؟ در كويري كه نهالي نروييده اين همه هول از چيست؟ در زمان مرده ي امروز فريب كدام كلمه مرا از ريزش درد هاي بي پايان باز ميدارد؟ شايد هجوم دردها و طوفانهاي مهيب پريشاني دیگرکسان زهر بي تفاوتي شد و از باران گفته هایم سنگهای کدورت ساختند تا من امروز اين چنين زيرسنگباران آوار ماندم و از گفتن آنچه گذشته و ميگذرد محروم.

Thursday, December 08, 2005

be yaade kasi

مرا ندیدی چگونه در انتظار رسیدن خورشید روزها یم را بر طناب دلتنگی آویخته ام سالهای بارانی بر من آرامش باریدند, مه صبحگاهی لطافت را به من آموخت و مهر را در سخاوت درختان سر سبز دید م . من با اندوخته ای از آسمان و زمین شهرم تو را دیدم تو بر دورترین قله ها ایستاده بودی و خبر از من نداشتی که هر لحظه با موج عشقم بر دیواره سنگی روحت نقش محبت می کشید م آن روزها زمانه شیدایی بود و خبر از سنگ نداشتم که آب را به نگاه خود می شکند و انچه بر او نمی ماند یاد دریاست نه آوازم را شنیدی نه دستانم را به چیزی گرفتی مرا به هیچ گرفتی که نمی دانستم نقش محبت رابر سنگ با آب نمیکشند که به دشنه می کنند .تقدیر دریا پریشانی است سرمست رفتن و شکسته باز آمدن.به سرنوشت مرا ببخش که سرانجام گریز از آن جز ناکامی نیست.

Saturday, December 03, 2005

نوشتن چقدر دلم برایت تنگ شده چقدر این درد با این دل خو گرفته و چنین دلی چقدرلایق باختن و تکه تکه شدن است. از اولین شبهایی که شروع به نوشتن کردم یاد تو آمد کمرنگ شده بودی اما بودی وقتی ادامه پیدا کردنزدیک تر آمدی و ماندی و نمی دانی گاهی که در چاه ناتوانی سقوط میکنم وقتی در هراس معلق بودن دست و پا میزنم چقدر از خودم و تو بیزار می شوم. حالا بیشتر هوای نوشتن می کنم. شاید کمی از باردرد سبک تر شود کسی هم هست که بخواند کسی که مرا باور کرده و آن روی سکه ام را دیده است نمیدانم مگر ممکن است تو ندیده باشی؟ بهرحال حالا که شروع کرده ام و نمی دانم چرا و تا کجا؟ اما به این می خندم که باز هم این تویی که نمی شنوی و نمی خوانی و این دور باطل دوست داشتن ؟............... برایت نوشته بودم: «برای دوست داشتن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند.» و قلب من دوست داشت و دوستش نداشتند و تو تنها شعر را دوست داشتی راوی شعر را از یاد بردی و آن قلب هم چنان دوست داشت.

Friday, December 02, 2005

آغاز

برای آغاز باید از زیباترین کلمات شروع کرد اماامروزکه میدانم کلمات بارها و بارها تکرار شدند و گاهی خالی از معنای حقیقی و یا در معنای عکس خود به کار گرفته شدند انتخاب کلمه زیبا شاید نشدنی باشد .عنوان وبلاگ را از میلان کوندرا یا در واقع از مترجمش گرفتم که به معنای زندگی و یا حقیقت حضور ما روی زمین خیلی خوب اشاره کرد زیباترین احساسات زیر این بار به شکل دیگری تبدیل می شود شاید رمز این تغییر را به تکرار تعبیر کرد و شاید هم چیز دیگری که من نفهمیدم.