Saturday, July 15, 2006

شبانه

صدای پایی نیست کوچه در خاموشی شبانه ست با اینکه تابستان ست و باید رهگذران زیادی رفت و آمد داشته باشند ولی خالی مانده است. خلوت همیشه بار سنگینی دارد چه مایه شادمانی باشد چه دلتنگی.خیال می تواند به این حصار امن بیاید و بماند. در این حصار نشسته ام روبروی کوچه ،پشت پرده ای که مرا از آسمان و هوای شبانه اش محروم می کند فکر هم جایی پیدا نکرده که بماند حضور هست. آرامش شبانه و خیال به خلوت رسیده اند تنگنای زمان و مکان شکسته وبه دورترین حاشیه پرتاب شده است. رنگها را لابلای شعاعهای خیال دیده ای؟ رنگ سفید و آبی آسمانی لباس تو زیرآسمان خاکستری و سرد به هم نمی آمیزند کنار همندو صدای تو موسیقی شور انگیز حضور رامعنا می کند میدانم که نشنیدی میدانم که نمی دانستی این بار تویی که مینوازی اما با آن چشمهای بسته و خطوط مرتعش چهره ات در دام زمان مکان جا مانده بودی. میدانم دامنه خیالمان به هم نرسید میدانی خیال آسان نمی آید.فقط نمی دانم چرا از آن حضور امن بیرون افتادم چرا آنقدر امن نبود که بمانم؟اینجا جای امنی نیست. پرنده ها یخ زده اندماهی ها در شعر فروغ تنها مانده اند حتما دیگر مرده اند و حلقه چاه دیگر به تعفن رسیده است. کجا هستی ؟ در کدام دام می بازی همه ی آن موسیقی ناب وجودت را.حضورت را به کدام بیهودگی میفروشی؟ هیچ به یادت مانده ام؟

Monday, July 10, 2006

حماقت

مدتی ست که ننوشته ام انگار خاطرات دوباره نیشتر می زنند به یادم می آیی نه خوبیهایت که دریغی به دلم بماند ،هر دو وجه وجودت را می بینم دیگر در تاریکی نیستی به روشنی در نظرم می نشینی با همان حرفها وبی مهری ها ، بدون گرما . آن روزها وشبها مثل این بود که من در دورترین نقطه دنیا نسبت به تو ایستاده بودم مثل کسانی که فقط با خطوط به هم پیام میدهند. همه چیز به همان سردی که شروع شده بود ناتمام در هوا گم شد بیشتر از آن که تو را آرزو کنم به حسی که مرد فکر می کنم به نوری که در قالب روحم بیقراری می کرد در دلم جا نمی شد منتظر دستی بود که به دریچه ای پروازش دهد اما نشد نمی دانم چه شد که من به این اندازه در حماقتی چنین عظیم زیبایی به آن اندازه عمیق را تجربه کردم شاید تو تنها بهانه ای بودی مهر سرشارم به اشاره ای می خواست بجوشد حالا سالها مرده اند باور نمی کنم که لحظه ها در مرگ خود رقصیده اند چرا هنوز این یاد نافرجام تلنگر می زند؟گاهی می خواهم برایت بنویسم که بخوانی میدانی ؟هنوزحماقت گهگاه می وزد .