Sunday, October 22, 2006

پاییز رویین

میل عجیبی به نوشتن برای تو دارم ولی باز هم بدون آنکه تو بخوانی بی آنکه بدانی برای تو هم می نویسم خودم هم فکر نمی کردم برای تو بنویسم اما ظاهرا شان انسانی خیلی حقیقی تر از همه حدسها و زمینه های ذهنی ماست اصلا نشد که بمانیم و ببینیم چه در دست داریم نه من تاب ماندن داشتم نه تو اصراری به فرو رفتنمان در دام احساساتی که بیش از تو زجرم میداد . حق داشتی تقدیر گاهی تکرار میشود گاهی نا ممکن است تغییرش داد اما تو با دست خودت همه صفحاتش راپاره کردی با آن چهره روشن که میشد برای همه عاشقیها و مهربانیها جایی داشته باشد و باز بطلبد. نشد و نخواستی . دیدی و چشم گرداندی.شاید تقدیر تو هم مثل من در لحظه نوشته شد و برای دقایق جا نداشت. دلم برایت تنگ شد برای درنگی که به تامل گذراندی برای شوقی که نداشتی و نگاهی که همیشه به پشت سرت ماند خیلی خوب بوداگر به من میگفتی در آن شبهاگاهی شد که برگردی و ببینی کسی که به داستانهایت گوش می کند چه شکلی بود ؟ حرف چشمهایش را خواندی؟طعم شیطنت لبانش را حدس زدی؟ هیچ از او به یادت مانده؟ نکند حالا که چشمهایت را بسته ای در گذر روزمرگی ، برگهای درخت انار را هم فراموش کنی. کاش به باغچه نگاه کنی و گاهی به شوخی فکر کنی دستهای من آن زیر جا مانده و منتظر بهار است . کاش برایت خوابی می فرستادم که سبز شدن دستهایم را ببینی هر چند که بخندی و بگذری . خیالم به من می گوید با داس تکه تکه اش نمی کنی. از حیاط می گذری و به قدمهایت فکر میکنی همان طور که آن شب از کنار من به آرامی گذشتی و به رسیدن عید فطر خیره شدی.

3 Comments:

At 10:59 AM, Anonymous Anonymous said...

نظر دادن دربارهء این نوشته بطرز عجیبی برایم دشوار است.
مثل نگاه کردن به یک جریان است که فقط نگاه کردن در آن هست و دیگر هیچ.

 
At 8:32 AM, Anonymous Anonymous said...

با خودم تکرار می کنم...صدای خودم را می شنوم
......دلم می خواهد تمام سالهایی که دردم را در سینه پنهان کردم مثل یک سیلی رو صورتش جاری کنم
میدانم جراتش را ندارم... میدانم سالها با این عذاب در سوز و گداز است که چرا صدای فریاد مرا نشنید... چرا سکوت کردم
لمس دستان خشمگین مرا حس نکرد...
میدانم در آتش برزخ خود بر افروخته خود میسوزد !!!!
اما من..............................

 
At 1:10 PM, Anonymous Anonymous said...

سهم من است...

روزهاییست که در پیچ وخم تقویم زمانه


راه گم کرده است

نفس خسته ایی که نمیداند

دم و بازدم کدام است


آری سهم من است....


قطره خونی آلوده در آغوش یک همخوابگی خاموش


سایه ی فراموش شده بر دیوار خاکستری


وارث آسمان..... با ستاره ی شکسته در دستانم


وارث زمین.... با تقدیری لبریز از هوای کویرم


سهم من گم شدن در خود.....در فریاد خسته ی روزگار است


مشتاق رفتنم ...پر کشیدن در دیار رهایی

 

Post a Comment

<< Home