Tuesday, May 02, 2006

حیرانی

این روزهاتقدیر دارد آوازی تکراری سر می دهد بارها شنیده امش می خواهد آتش برفروزد اما من به جای دورتری پرتاب شده ام به میان مه حیرانی می دانم از من نشانی نمی خواهی خود هم نمیدانم اینجا کجاست که نه دردی دارد نه رنگی و نه امیدی. نه نقطه پایان ست نه آغاز. کسی را نمی بینم آن طور که می گوینداینجا هوای حیرانی ست از دانش و ایمان هم اثری نیست باید اینجا بود تا در آن محو شد .....شاید غرق شده ام که نمی توانم به من بیندیشم من چنان وزنی دارد که روی این ابرها نمی ماند چیزکی از خود هستم مثل قاصدکی که در هوایی مه آلود می رقصد. گویا آنگاه که درد در اوج به آرامش می رسد ، ظلمت در نهایت غلظتش به پایان می رسدو زالوهای انتظار تمامی خون دل را می مکند روزنی از نور می درخشد و روح در هاله ای از ابهام ناپدید می شود. میان این حیرانی و رهایی ، یادچگونه راه می یابد؟وقتی کلمات مرده اند و خاطرات در چنگالهای مصیبت جا مانده اند. شعف فراموشی بارقه ای میزند و دیگر هیچ. حیرانم نه گفتنی ست نه دیدنی . .................... .

2 Comments:

At 7:12 AM, Anonymous Anonymous said...

زهره عزیزم دست نوشته جدیدت رو خوندم..... البته آدمها پس از حیرانی به یک آرامش عمیق می رسند....، یک جور ÷ذیرش بی چون و چرای چیزها،آدمها، روزها....

 
At 3:14 PM, Anonymous Anonymous said...

خیلی زیبا بود . خیلی ...

 

Post a Comment

<< Home