حیرانی
این روزهاتقدیر دارد آوازی تکراری سر می دهد بارها شنیده امش می خواهد آتش برفروزد اما من به جای دورتری پرتاب شده ام به میان مه حیرانی می دانم از من نشانی نمی خواهی خود هم نمیدانم اینجا کجاست که نه دردی دارد نه رنگی و نه امیدی.
نه نقطه پایان ست نه آغاز. کسی را نمی بینم آن طور که می گوینداینجا هوای حیرانی ست از دانش و ایمان هم اثری نیست باید اینجا بود تا در آن محو شد .....شاید غرق شده ام که نمی توانم به من بیندیشم من چنان وزنی دارد که روی این ابرها نمی ماند چیزکی از خود هستم مثل قاصدکی که در هوایی مه آلود می رقصد.
گویا آنگاه که درد در اوج به آرامش می رسد ، ظلمت در نهایت غلظتش به پایان می رسدو زالوهای انتظار تمامی خون دل را می مکند روزنی از نور می درخشد و روح در هاله ای از ابهام ناپدید می شود.
میان این حیرانی و رهایی ، یادچگونه راه می یابد؟وقتی کلمات مرده اند و خاطرات در چنگالهای مصیبت جا مانده اند.
شعف فراموشی بارقه ای میزند و دیگر هیچ. حیرانم نه گفتنی ست نه دیدنی . ....................
.
|
2 Comments:
زهره عزیزم دست نوشته جدیدت رو خوندم..... البته آدمها پس از حیرانی به یک آرامش عمیق می رسند....، یک جور ÷ذیرش بی چون و چرای چیزها،آدمها، روزها....
خیلی زیبا بود . خیلی ...
Post a Comment
<< Home