Tuesday, October 09, 2007

صدای خستگی

شعر خستگی را نوشتی، نشنیدم . خواندی، شنیدم و درماندم .رفتی. خستگی بارید هنوز می بارد .چه حرفی برای دردی که همزاد ماست؟وچه بی نشانی گذشتی! می دانستی توان جستجو و چراغ راه نیست. می دانی دردها مکررند فقط این بار بی تو .بدون آن دستهای شفا بخش. باور کن خستگی پایان ندارد گوش کن خستگی بلند تر از هر صدایی می خواند. صدایم به صدایش نمی رسد نجوا می کنم: خسته ام مثل عروسکی که دمر افتاده و چشمهای نیمه بازش به گلهای قالی خیره مانده اند. مثل اتاق خاموشی که پنجره اش شکسته.از تو که همیشه نادیده گذشته ای.از فردای نیامده. بیزارم از خورشیدی که به این دلتنگی ها می خندد.از موج دلتنگی.ازانتظارفریبی که نامش را امید گذاشتیم. ومتعجب خدایی که خسته از آدمک هایش چشمهایش را بسته .......................

4 Comments:

At 10:54 AM, Anonymous Anonymous said...

زانوان زخم خورده را مرحم بگذار . و سر پا شو که زندگی همچنان ادامه داره و ترس به دل راه نده. فردا روزی دیگر خواهد بود نازنین من

 
At 7:01 PM, Anonymous Anonymous said...

زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گر بيافروزيش، شعله هاي رقص او تا هر کران پيداست

ورنه خاموش است و
خاموشي گناه ماست
...

 
At 7:04 PM, Anonymous Anonymous said...

زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گر بيافروزيش، شعله هاي رقص او تا هر کران پيداست

ورنه خاموش است و
خاموشي گناه ماست
...

 
At 10:30 PM, Anonymous Anonymous said...

باز که نیستی

 

Post a Comment

<< Home