صدای خستگی
شعر خستگی را نوشتی، نشنیدم . خواندی، شنیدم و درماندم .رفتی. خستگی بارید هنوز می بارد .چه حرفی برای دردی که همزاد ماست؟وچه بی نشانی گذشتی! می دانستی توان جستجو و چراغ راه نیست. می دانی دردها مکررند فقط این بار بی تو .بدون آن دستهای شفا بخش. باور کن خستگی پایان ندارد گوش کن خستگی بلند تر از هر صدایی می خواند. صدایم به صدایش نمی رسد نجوا می کنم:
خسته ام مثل عروسکی که دمر افتاده و چشمهای نیمه بازش به گلهای قالی خیره مانده اند. مثل اتاق خاموشی که پنجره اش شکسته.از تو که همیشه نادیده گذشته ای.از فردای نیامده.
بیزارم از خورشیدی که به این دلتنگی ها می خندد.از موج دلتنگی.ازانتظارفریبی که نامش را امید گذاشتیم.
ومتعجب خدایی که خسته از آدمک هایش چشمهایش را بسته .......................