Sunday, January 01, 2006

دو چشم روشن

خواب آلودگی و روزهای انتظار . غروب های بارانی روی بامهای سفالی و شیشه های عرق کرده از بخاری نفتی. آن روزها هیچ قطره بارانی هدر نمی رفت مثل تلنگری بر دل می چکید و بر آیینه روح صیقل می خورد.به یاد آن روزها هستم . خیلی دورند مثل خوابی در یک عصر دلگیر زمستان که وقتی بیدار میشوی پر از اوهامی .فکر میکنی نکند هنوز خوابی یا نه نکند اصلا خواب نبود همه توهمت بیداری بود و باید ادامه دهی . دنیا روی دستهای دختر شاه پریان می لغزید. هنوز ناپاکی ،قصه بود و پلیدی از آن دیو. داستان همه ی کوچه ها ی تنگ ، آشتی کنان بود که کودکی به خوابهای نوجوانی پیوست. زندگی محبوس قاب نبود رها از دیوارها لابلای ابرهاسرک می کشید. دنیا آن قدر بزرگ بود که هر سفری معنای جدایی وگاهی وعده دیدار به قیامت می داد. هوای صبح را به نشانه امید می گرفتیم و آفتاب که همه ی خوشی و سبکبالی مادرانمان را به چشمها و لبهایشان می نشاند. عصرهایی بود که من آرام، از رویای چشیدن عشق به اندوه فروغ می لغزیدم به اضطراب برگهای نهال عشقش در حیاط نگاه میکردم و با جریان های مغشوش آب در حوض بیقرار خانه اش می لرزیدم. نمی دانستم چرا؟ آن همه بیتابی در لطافت غمگنانه صدایش از کدام باد بیرحم موج می زد؟ تازه برگزیده اشعارش را خوانده بودم و دلم صدایی در امتداد کلام او می خواست. غروب نزدیک بود در همان خیابان قدیمی و پر شور از حرفهای آن روزها،جایی بود که عقل ها ،شعرها و احساسات را به کاغذ سپرده بودند. میخواستم کلام دیگری از عشق بشنوم. در میان آن همه کلمه نگاهی با دو چشم سیاه می درخشید و چهره ای که سپیده را به بهار مهمان کرده بود . بیرون غروب سر می رسید. اما در دو چشم روشن او شبی نشسته بود که نمی شد نام ظلمت بر آن گذاشت می شد در آن ماندو هوس صبح را هم نکرد . بیرون هوای غمزده پاییز سرمای مرطوبش را به جانم ریخته بود اما در آن شب روشن که دو زهره در آن می رقصیدند،من از سکر دیداری گرم شدم. گفتم:کتاب شعر می خواهم .خندید.به آرامی ونرمی نسیمی که نیمه های شب تابستان وقت دیدن هفت پادشاه می آمد و گلهای نسترن باغچه را بیدار میکرد و عطرشان را به آبهای مهربان حوض فیروزه ای می ریخت. کتاب را به من داد : از جدایی ها و سه منظومه از حمید مصدق. « در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام...........» و از آن به بعد دیگر شبان غم تنهایی بود که با شعر ها می گذشت. همه شعر را حفظ کردم 35 صفحه بود چقدر دوستش داشتم . روزها هم گذشت آن خیابان به جابود. آن کتابها هم سرجایشان بودند سرمای پاییز همیشه می آمد و رطوبتش را تا مغز استخوان می نشاند . در کنار آن شعرها چشمی نمی درخشید کاغذها در جلدهای گالینکور اسیر بودند و به بهایی می رفتند . باران که کمتر بارید وآفتاب بیشتر تابید ، حوض دیرتر رنگ فیروزه ایش رادر چشم گنجشکها دید. زمان آن قدر گذشت که فکر کردم خواب بود. کسی او را نمی شناخت نمیدانستم چطور می شد آن شب روشن پر مهر را دید و باور نکرد؟ اما میان هیاهویی که که پلیدی را از قصه ها به میان زندگی می آورد و نفرت را از پشت کوههای قاف به نزدیک ترین جا ده ها ریخت جایی برای خیال نبود . اما آن خیال خوش در کنار یادهای خوب دیگر به جان نشست. وقتی که دیگر باور داشتم خواب خوشی بوده به بیداری سر کشید. بی آنکه آن دو زهره را با خود داشته باشد بی نسیم نرم نیمه شب تابستان ، تنها به نشانه ای همه ی یاد را همراهش آورد. شاید حالا آن روشنی در تیرگی ممتد زمستانهای سرزمین بیگانگان ظلمت را باور کرده . شاید دو ستاره از رقصیدن خسته اند و جای خود را به انعکاس آباژورها داده اند. حالا هر شب دیگر انتظار رسیدن صبح را ندارد و تلنگر باران تنها شیشه ها را می گریاند و من دیگر نمیدانم آن که در آسمان شب چشمک می زند ستاره است یا الکترونیک های هشدار دهنده.

5 Comments:

At 6:49 AM, Anonymous Anonymous said...

دلم برای آن خیابان شلوغ... کوچه های تنگا تنگ که سخت و مهربانانه خانه ها در آغوش گرفته بودند " تنگ شده" خانه هایی با سقف های سفالی
هروز سلام خورشید ...آشنا غریبی نبود
دلم تنگ شده برای خورشید خانم قصه ها
برای دخترکی از شهر نارنج و ترنج

 
At 6:51 AM, Anonymous Anonymous said...

آغاز سفرم را گوش کن
""در سفری به شهر هزار و یکشب
نگاهم غرق نور بود....قلبم آرامش را از آغوش تو می دزدید
لبخند می زدم... می گریستم .... بدون هیچ گلایه ایی
آسمان خوابم... زیبا بود... و زمین به عشق من مشتاق
گام هام سبک...و زیستن همراهم
خشم و نفرت را باد فراموشی با خود برده بود

 
At 1:18 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام زهره جان,
بسيار زيباست, لطيف, مخملي و رويايي.
بهت واقعاً تبريک ميگم.
احساساتت هم قشنگن و هم اينکه تو مي دوني چطور تصويرشون کني.
برات هميشه آرزوي سبزي, شادي و موفقييت دارم.

 
At 1:34 AM, Anonymous Anonymous said...

واااا! قلمت قابل تحسین است اما حرفهایت قابل بحث گر از غمناک بودن مسرور نباشی

 
At 2:55 AM, Anonymous Anonymous said...

وبلاگ آرومی داری
دوست دارم لینکت کنم
وبمو ببین اگه خواستی بگو
مرسی

 

Post a Comment

<< Home