Tuesday, February 14, 2006

زمان

زمان را میبینم مثل جریان هوا می آید گذشتنش را دیده ام میگویند مثل مرهم دردها را آرام میکند اما در میانه ی روزها کار دیگری هم از دستش بر می آید همه چیز را آن طور که می باید تغییر می دهد. زیبا ترین ها را از اوج به زیر می کشد و بد ترین ها رااز اسفل السافلین به بالا می کشد . مثل تصاویری که در دور دست کم رنگ می شود اما خاصیت زمان مثل پرسپکتیو نیست که با نزدیک شدن به حال سابق برگردد.دیگر گذشته تکرار نمی شود.فرسایش زمان روی آدمها جا می ماند روی قلبها و احساسات امضایش را می گذارد. خوشحالم آب رفته به جوی باز نمی گردد. آبی که گل آلودو مسموم بود.زخمها هنوز تازه اند .هر تلنگر نیشتری بیرحمانه است. خون را به درد جاری می کند اما حالا میدانم که زهرپایان گرفته و شیطان رفته است. شاید روزها آبستن شبی طوفانی باشند شاید ابلیسی دیگر وسوسه زمهریر را نجوا کند .اماآرامش نبودنش دو بال رهایی ست که زمان با خست به من سپرد.

11 Comments:

At 6:53 AM, Anonymous Anonymous said...

Cheh chizi tarikh har roz to ra misazad(zaman)
dosty migoft:gozashteh,hal,ayendeh,
zaman hamisheh khod ra dar hal neshan midahad.
lahzeha abestane eshghand,beh tamami khod ra dar hal nejva mikonam
na beh gozashteh paybandam na beh ayendeh.
tenha hal ast keh zaman ra dar bar migirad.
vaghty chehreh khod ra dar ayeneh mibinam,jayeh payeh zaman ra bar chehreh khod mibinam.
ah va naleh marbod beh gozashteh ast,,zamani keh gozasht,ayendeh ra hAM kesy nadideh,,tenha faghat hal ast(zaman)
to faghat yek masolyat dary,va az yek ghanon peyravi koni,,vA an samimaneh va khalesaneh va ba eshgh bar khord kardan ast dar zaman bashy
hamisheh ba eshgh bashy va zaman ra dar eshgh jostejo konim

 
At 8:48 PM, Anonymous Anonymous said...

چرا منتظر ابلیس !!دوباره ابلیس !! دوباره طوفان !!!! چرا؟؟؟
من دلم آرامش می خواهد ... فقط کمی
روزگار... کمی بدون چاشنی
نه ترس.... نه کابوس.... نه واهمه
ترسو نیستم ... اما خسته ام
یک خسته با یک نقاب... نقابی برنگ خورشید. مسافرم... میدانم ... ترس رفتنم نیست... نمیدانم شاید آن و این همه رنج برایم سبکبالی ارمغان آورده... من آماده ام

 
At 8:56 PM, Anonymous Anonymous said...

دوباره دلتنگی ها در می کوبد ... با اينکه خودم غرق سکوتم و نگاهم تنها رو به خورشيد است.... اما نميدانم آنسوی من... تو با آن هم دلواپسی چه می کنی...روزگار غريب آدم ها دلتنگ هم می شوند..چشم ها هراسان...سهم مهربانی خورشيد را بدستانش بسپار... نگذار در اين هوای سياه سرد و آلوده

هجوم ترس به بافت های مهر وجودت حمله کنند... هنوز در دفتر ديکته کودکان از درس اميد ....نمره بيست ميگيرند

 
At 2:59 AM, Anonymous Anonymous said...

گاهی می اندیشم که بودن نعمتی نبود که نبودن ظلمی باشد و گذشت زمان گاه جز بهانه ای نیست برای من برای فرار از خودم ... چه بگویم که این "جمع" چها می کند با این مجموعه ی آه و دم که جز جنایتی آشکار نیست که جز دردی مقدر نیست که با جمع نبودن نیز خود دردی دیگر است و همین پیچیدگی هاست که گاه خسته ام می کند از این تئاتر

 
At 6:23 AM, Anonymous Anonymous said...

اگر این کار همیشگی زمان است پی نباید از دست‌اش رنجید ... از طرف دیگر درد کشیدن با زجر کشیدن فرق دارد ... درد کشیدن سخت نیست اما زجر کشیدن آدم را تباه می‌کند! درد هست اما زجر از حضور دیگران پا به منصه‌ی ظهور می گذارد.

 
At 10:09 AM, Anonymous Anonymous said...

زهره عزیزم یکسال هم گذشت؟ چند سال از خاطره اولین دیدار ما گذشت؟ البته بعضی خاطرات درآغوش حضورهای عزیزتری شکل می گیرند و این همه شاید باعث شود تا تو خاطره اولین دیدارمان را با خاطره عزیزتر و عظیم تری در یاد داشته باشی!!!!:)

 
At 12:51 PM, Anonymous Anonymous said...

اصلا نگا به هیچ کس نمیکنه به کسیم جواب پس نمیده. میدونم دوس داری از زیر زبونش بکشی که چه آش دیگه ای برات میخواد بپزه، اما اوون دهنش قرص تر از این حرفاس! این نظر منه !

 
At 2:51 PM, Anonymous Anonymous said...

زمستان سردی ست
و حرف هایی که مرا تا میانه تنهایی می برند و باز می گردانند.
امشب آرزو هایم را روی آسمان خدا کشیدم
و با خودم گفتم از روی هر آرزو اگر شهابی رد شد
آرزویم بر آورده خواهد شد.
میان سوز و شرجی زمستان شهر همیشه ابری
دل به شلیاق و مریخ خوش کرده بودم
و سوسوی آن چنذ ستاره دیگری که در آسمان پیدا بودم.
زیر آسمان خدا و کنار آرزو هایم نشستم و به تو فکر کردم و خواستم و خواندم
اما...
اما ابر آمد و آسمان یکپارچه ابر شد ...
هیچ شهابی نبود
هیچ

میان ابر ها و حرف ها گریه ام گرفت
زمستان سردی ست
باور کن.

 
At 8:38 AM, Anonymous Anonymous said...

کجایی؟ چرا در لا بلای روزگار
روزهای با هم بودن پنهان شده ؟
کدام دستها ... تقویم روی میزم را اینطور تند تند ورق می زند
نمیدانم خوشحال باشم !!! یا ... !!! تو میدانی؟

 
At 2:47 PM, Anonymous Anonymous said...

زهره مهربانم
تولدی دیگر در راه است
روزی خوشی که روی تقویم من سالهاست
مرا از بیهوده گی مرگ روزها رها می کند
روزی که میدانم آغازش همراه خاطره ی خوش همراه است
میدانم دوستی از روزگار سپری شده عمرم همراه من است
همراز من است.... همدم و همگوی من است
برای تما این سالها ... برای تمام این روزها از تو متشکرم
دوست دارم همیشه باشی و همیشه تقویم رومیزیم به من نشان بدهد
که کهکشان دوستی برایم زهره را به یادگار دارد
سرفراز... سلامت
دوستت دارم ...شهرزاد

 
At 9:55 AM, Anonymous Anonymous said...

salam

 

Post a Comment

<< Home