Thursday, December 29, 2005

دریا

آسمان ميان چشمانت نشانه هاي غريبي داشت از دوردست خاطراتت ابرهاي سياهي در افق ظاهر مي شدند و تو فكر مي كردي چگونه آنها را از خاطر من پنهان كني من غرق درياي متلاطم چهره ات بودم با هرآهنگ صدايت ، موج درد به گوشه چشمان ولبانت مي رسيد و تو به آهنگي ديگر خودت را ازپريشاني دريا دور ميكردي در اين هياهوي ناشناخته كه تنها تو به راز آن واقف بودي من هم چنان سرگشته و حيران به جا مانده بودم راهي از ميان دريا به ساحل امن مهر نيافتم و تو هم در كشمكش سخت طوفان مرا از ياد بردي . سالها معنايي نيافتد فرصت به دار فاصله آويخته شد و دريغ خطي به درازاي افق كشيد.در حاشيه انتظار ماندم . نهال اميدم به بار حسرت نشست و تو در قاب توهم به غبارزمان پيوستي .

Thursday, December 15, 2005

ترس

باز هم مي خواهم از تو و خودم بگويم هميشه قبل از آغاز، حرفها مثل باران بر دلم ميبارند تمام تيرگي ها را در خود دارندکه به آسودگی و پاکی می شویند. اما به نوشتن كه ميرسم درها يكي يكي بسته ميشوند پشت پنجره سياهي به غلظت وحشت آلوده ميشود و سقف به آوار بدل ميشود هر حرفي به دستانم نيشتر ميزند و رنگهاي دلتنگي در قاب مصلحت از تلالو خالي مي شوند. ميدانم هرگز نخواهي خواند حتي حرفي از آنچه گفته بودم را هم به ياد نمي آوري اما هنوز مي ترسم از بيرحمي تو و خشمي كه نديدم اما تاوانش را دادم . سالها در در گذر خود ديوارها را ساختند به بلنداي يأس كه سايه هاي هراسش ديدن روشنايي اميد را از من گرفتند نميدانم در اين تاريكي كه نه تو هستي نه انتظار آمدنت ، كدام تصور ناممكن مرا از بارش حرفهاي ناگفته باز ميدارد؟ نميدانم كدامين باد شاخه هاي نو رسته مهر را خشكاند؟ در كويري كه نهالي نروييده اين همه هول از چيست؟ در زمان مرده ي امروز فريب كدام كلمه مرا از ريزش درد هاي بي پايان باز ميدارد؟ شايد هجوم دردها و طوفانهاي مهيب پريشاني دیگرکسان زهر بي تفاوتي شد و از باران گفته هایم سنگهای کدورت ساختند تا من امروز اين چنين زيرسنگباران آوار ماندم و از گفتن آنچه گذشته و ميگذرد محروم.

Thursday, December 08, 2005

be yaade kasi

مرا ندیدی چگونه در انتظار رسیدن خورشید روزها یم را بر طناب دلتنگی آویخته ام سالهای بارانی بر من آرامش باریدند, مه صبحگاهی لطافت را به من آموخت و مهر را در سخاوت درختان سر سبز دید م . من با اندوخته ای از آسمان و زمین شهرم تو را دیدم تو بر دورترین قله ها ایستاده بودی و خبر از من نداشتی که هر لحظه با موج عشقم بر دیواره سنگی روحت نقش محبت می کشید م آن روزها زمانه شیدایی بود و خبر از سنگ نداشتم که آب را به نگاه خود می شکند و انچه بر او نمی ماند یاد دریاست نه آوازم را شنیدی نه دستانم را به چیزی گرفتی مرا به هیچ گرفتی که نمی دانستم نقش محبت رابر سنگ با آب نمیکشند که به دشنه می کنند .تقدیر دریا پریشانی است سرمست رفتن و شکسته باز آمدن.به سرنوشت مرا ببخش که سرانجام گریز از آن جز ناکامی نیست.

Saturday, December 03, 2005

نوشتن چقدر دلم برایت تنگ شده چقدر این درد با این دل خو گرفته و چنین دلی چقدرلایق باختن و تکه تکه شدن است. از اولین شبهایی که شروع به نوشتن کردم یاد تو آمد کمرنگ شده بودی اما بودی وقتی ادامه پیدا کردنزدیک تر آمدی و ماندی و نمی دانی گاهی که در چاه ناتوانی سقوط میکنم وقتی در هراس معلق بودن دست و پا میزنم چقدر از خودم و تو بیزار می شوم. حالا بیشتر هوای نوشتن می کنم. شاید کمی از باردرد سبک تر شود کسی هم هست که بخواند کسی که مرا باور کرده و آن روی سکه ام را دیده است نمیدانم مگر ممکن است تو ندیده باشی؟ بهرحال حالا که شروع کرده ام و نمی دانم چرا و تا کجا؟ اما به این می خندم که باز هم این تویی که نمی شنوی و نمی خوانی و این دور باطل دوست داشتن ؟............... برایت نوشته بودم: «برای دوست داشتن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند.» و قلب من دوست داشت و دوستش نداشتند و تو تنها شعر را دوست داشتی راوی شعر را از یاد بردی و آن قلب هم چنان دوست داشت.

Friday, December 02, 2005

آغاز

برای آغاز باید از زیباترین کلمات شروع کرد اماامروزکه میدانم کلمات بارها و بارها تکرار شدند و گاهی خالی از معنای حقیقی و یا در معنای عکس خود به کار گرفته شدند انتخاب کلمه زیبا شاید نشدنی باشد .عنوان وبلاگ را از میلان کوندرا یا در واقع از مترجمش گرفتم که به معنای زندگی و یا حقیقت حضور ما روی زمین خیلی خوب اشاره کرد زیباترین احساسات زیر این بار به شکل دیگری تبدیل می شود شاید رمز این تغییر را به تکرار تعبیر کرد و شاید هم چیز دیگری که من نفهمیدم.