صدای خستگی
برای آغاز باید از زیباترین کلمات شروع کرد اماامروزکه میدانم کلمات بارها و بارها تکرار شدند و گاهی خالی از معنای حقیقی و یا در معنای عکس خود به کار گرفته شدند انتخاب کلمه زیبا شاید نشدنی باشد .
.....زنی است تباه شده و در بند وفا گرفتار. موردی است مبتلا به یاس . آنچه برای من یا برای تمام زنها مسلم است این است که چنین زنی وجود داردزنی که هراسانم می کند همین ورا باکستر است. همین زنی که علیل عشق است. میلیون میلیون ادم این چنینی در سراسر جهان وجود دارد، برآمده از اعصار دور، ول شده در زمانه ما. مارگریت دوراس |
میل عجیبی به نوشتن برای تو دارم ولی باز هم بدون آنکه تو بخوانی بی آنکه بدانی برای تو هم می نویسم خودم هم فکر نمی کردم برای تو بنویسم اما ظاهرا شان انسانی خیلی حقیقی تر از همه حدسها و زمینه های ذهنی ماست اصلا نشد که بمانیم و ببینیم چه در دست داریم نه من تاب ماندن داشتم نه تو اصراری به فرو رفتنمان در دام احساساتی که بیش از تو زجرم میداد . حق داشتی تقدیر گاهی تکرار میشود گاهی نا ممکن است تغییرش داد اما تو با دست خودت همه صفحاتش راپاره کردی با آن چهره روشن که میشد برای همه عاشقیها و مهربانیها جایی داشته باشد و باز بطلبد. نشد و نخواستی . دیدی و چشم گرداندی.شاید تقدیر تو هم مثل من در لحظه نوشته شد و برای دقایق جا نداشت. دلم برایت تنگ شد برای درنگی که به تامل گذراندی برای شوقی که نداشتی و نگاهی که همیشه به پشت سرت ماند خیلی خوب بوداگر به من میگفتی در آن شبهاگاهی شد که برگردی و ببینی کسی که به داستانهایت گوش می کند چه شکلی بود ؟ حرف چشمهایش را خواندی؟طعم شیطنت لبانش را حدس زدی؟ هیچ از او به یادت مانده؟ نکند حالا که چشمهایت را بسته ای در گذر روزمرگی ، برگهای درخت انار را هم فراموش کنی. کاش به باغچه نگاه کنی و گاهی به شوخی فکر کنی دستهای من آن زیر جا مانده و منتظر بهار است . کاش برایت خوابی می فرستادم که سبز شدن دستهایم را ببینی هر چند که بخندی و بگذری . خیالم به من می گوید با داس تکه تکه اش نمی کنی. از حیاط می گذری و به قدمهایت فکر میکنی همان طور که آن شب از کنار من به آرامی گذشتی و به رسیدن عید فطر خیره شدی. |
آن را بنگر که نور ایمان از رویش فرو می آید -صاف از نفاق. نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود.فرق است میان نوری که با اندک امتحان ،آن ذوق و نور تیره شود. |
شمس :
کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی به او آرم – که از خود ملول شده بودم.تا تو چه فهم
کنی ازین سخن که می گویم که « از خود ملول شده بودم.».
صدای پایی نیست کوچه در خاموشی شبانه ست با اینکه تابستان ست و باید رهگذران زیادی رفت و آمد داشته باشند ولی خالی مانده است.
خلوت همیشه بار سنگینی دارد چه مایه شادمانی باشد چه دلتنگی.خیال می تواند به این حصار امن بیاید و بماند.
در این حصار نشسته ام روبروی کوچه ،پشت پرده ای که مرا از آسمان و هوای شبانه اش محروم می کند فکر هم جایی پیدا نکرده که بماند حضور هست. آرامش شبانه و خیال به خلوت رسیده اند تنگنای زمان و مکان شکسته وبه دورترین حاشیه پرتاب شده است.
رنگها را لابلای شعاعهای خیال دیده ای؟ رنگ سفید و آبی آسمانی لباس تو زیرآسمان خاکستری و سرد به هم نمی آمیزند کنار همندو صدای تو موسیقی شور انگیز
حضور رامعنا می کند میدانم که نشنیدی میدانم که نمی دانستی این بار تویی که مینوازی اما با آن چشمهای بسته و خطوط مرتعش چهره ات در دام زمان مکان جا مانده بودی.
میدانم دامنه خیالمان به هم نرسید میدانی خیال آسان نمی آید.فقط نمی دانم چرا از آن حضور امن بیرون افتادم چرا آنقدر امن نبود که بمانم؟اینجا جای امنی نیست. پرنده ها یخ زده اندماهی ها در شعر فروغ تنها مانده اند حتما دیگر مرده اند و حلقه چاه دیگر به تعفن رسیده است. کجا هستی ؟ در کدام دام می بازی همه ی آن موسیقی ناب وجودت را.حضورت را به کدام بیهودگی میفروشی؟
هیچ به یادت مانده ام؟
|
مدتی ست که ننوشته ام انگار خاطرات دوباره نیشتر می زنند به یادم می آیی نه خوبیهایت که دریغی به دلم بماند ،هر دو وجه وجودت را می بینم دیگر در تاریکی نیستی به روشنی در نظرم می نشینی با همان حرفها وبی مهری ها ، بدون گرما . آن روزها وشبها مثل این بود که من در دورترین نقطه دنیا نسبت به تو ایستاده بودم مثل کسانی که فقط با خطوط به هم پیام میدهند. همه چیز به همان سردی که شروع شده بود ناتمام در هوا گم شد بیشتر از آن که تو را آرزو کنم به حسی که مرد فکر می کنم به نوری که در قالب روحم بیقراری می کرد در دلم جا نمی شد منتظر دستی بود که به دریچه ای پروازش دهد اما نشد نمی دانم چه شد که من به این اندازه در حماقتی چنین عظیم زیبایی به آن اندازه عمیق را تجربه کردم شاید تو تنها بهانه ای بودی مهر سرشارم به اشاره ای می خواست بجوشد حالا سالها مرده اند باور نمی کنم که لحظه ها در مرگ خود رقصیده اند چرا هنوز این یاد نافرجام تلنگر می زند؟گاهی می خواهم برایت بنویسم که بخوانی میدانی ؟هنوزحماقت گهگاه می وزد .
این روزهاتقدیر دارد آوازی تکراری سر می دهد بارها شنیده امش می خواهد آتش برفروزد اما من به جای دورتری پرتاب شده ام به میان مه حیرانی می دانم از من نشانی نمی خواهی خود هم نمیدانم اینجا کجاست که نه دردی دارد نه رنگی و نه امیدی.
نه نقطه پایان ست نه آغاز. کسی را نمی بینم آن طور که می گوینداینجا هوای حیرانی ست از دانش و ایمان هم اثری نیست باید اینجا بود تا در آن محو شد .....شاید غرق شده ام که نمی توانم به من بیندیشم من چنان وزنی دارد که روی این ابرها نمی ماند چیزکی از خود هستم مثل قاصدکی که در هوایی مه آلود می رقصد.
گویا آنگاه که درد در اوج به آرامش می رسد ، ظلمت در نهایت غلظتش به پایان می رسدو زالوهای انتظار تمامی خون دل را می مکند روزنی از نور می درخشد و روح در هاله ای از ابهام ناپدید می شود.
میان این حیرانی و رهایی ، یادچگونه راه می یابد؟وقتی کلمات مرده اند و خاطرات در چنگالهای مصیبت جا مانده اند.
شعف فراموشی بارقه ای میزند و دیگر هیچ. حیرانم نه گفتنی ست نه دیدنی . ....................
.
|
قصه تکراری ست تو نمی خواستی باور کنی آنچه را هستی و من نمی دانستم هر چه پیش می رویم ذلال تر خواهم شد و تو از دیدن خود بیزارتر. قصه دیگر لذتی نخواهد داشت وقتی تنها فرود باشد و سقوط به چاه بی خبری. از تو بی خبرم .نیستی . نمی دانم آیا آمده بودی یا فقط خوابی بودی در حفره عمیق خستگی یک شب ؟ می خواهم بخوابم نه در ظلمت یک حفره ،که در مه سرخرنگ این شبهای آغاز بهار. نمی خواهم آینه ات باشم در ظلمت دلت دامی دیگر می تنی و باز در آن اسیر خواهی شد. خواب با همه حجمش بر چشمانم نشسته . به جستجوی ستاره ای خواهم رفت که در موج مه غرق شده . چشمانم را بسته ام و دستانم را گشاده ام..........................
برای آغاز باید از زیباترین کلمات شروع کرد اماامروزکه میدانم کلمات بارها و بارها تکرار شدند و گاهی خالی از معنای حقیقی و یا در معنای عکس خود به کار گرفته شدند انتخاب کلمه زیبا شاید نشدنی باشد .عنوان وبلاگ را از میلان کوندرا یا در واقع از مترجمش گرفتم که به معنای زندگی و یا حقیقت حضور ما روی زمین خیلی خوب اشاره کرد زیباترین احساسات زیر این بار به شکل دیگری تبدیل می شود شاید رمز این تغییر را به تکرار تعبیر کرد و شاید هم چیز دیگری که من نفهمیدم.